رفتم و دست مامانم رو بوسیدم. های ی ی ی. راحت شدم. یه کم دلم سبک شد...
اما توی اصفهان از یک دوست قدیمی یه کم خاطره شنیدم که دلم خیلی گرفت. می گفت ... یعنی الان دیگه با خنده می گفت ولی خب برای من تصورش خیلی دردناک بود. می گفت:« یه بار که اون اوایل عقد با خانمم رفته بودیم بیرون تصمیم گرفتم براش یه بستنی بخرم. بالاخره اون اوایل بود و هنوز کلی با هم رودربایستی داشتیم. کنار زایندهرود بودیم توی پارک. ولی راستش رو بخوای هیچی پول نداشتم. اون چند هزار تومن شهریه که می گرفتم معمولا تا نیمه ماه بیشتر کفاف نمی داد. من هم کلی قسط داشتم برای خرج و مخارجی که تا اون وقت کرده بودیم.
به خانمم گفتم همین کنار رودخونه وایستا تا من برم یه چیزی بخرم و بیام. رفتم و به بستنی فروشه گفتم آقا ببخشید من تازه ازدواج کردم. امشب با خانمم اومدیم پارک. راستش... راستش ... راستش هیچی پول ندارم و شرمنده ش می شم اگه یه چیزی نخرم براش. این گواهینامه من باشه پیش شما، دو تا بستنی می برم و براتون همین دو سه روزه پولش رو میارم. اگه ممکنه این لطف رو در حق من بکنید. البته بستنی فروشه هم آدم خوبی بود. اصلا ازمون پولم نگرفت. گفت: امشب رو مهمون من باشین. من هم یه موقعی دوران شما جوون ها رو گذروندم. از طرفی می فهمم برای یه مرد چه قدر سخته که جلوی زنش شرمنده بشه و اون قدر پول نداشته باشه که خواسته ش رو برآورده کنه.»
این جا که رسید اشک توی چشماش جمع شد. شروع کرد خندیدن:« ای بابا حالا یه بارم که تو بعد این همه وقت اومدی ما رو ببینی من دارم چه دری وری هایی برات می گم. »
ولی واقعا برای یه مرد سخته. این رو هم اضافه کنین به دیگر حس های مردونه ای که تا کنون در این وبلاگ به شرح آن ها پرداختهم.